یک بار بس نبود؟!
ده سال تمام از سرطان خبری نبود!
هر سال که برای چکاپ دوره ای پیش پزشک معالجم می رفتم و نتیجه ی آزمایشات را نگاه میکرد، از نبود سرطان من خوشحال میشد و با لبخندی میگفت: "نمیگم ‘درمان‘ شدی چون همیشه احتمال برگشت سرطان غدد لنفاوی وجود دارد اما بعد از ده سال با خوشبینی میتوانم بگویم که خبری از سرطان نیست."
اول فروردین ۱۳۹۵ بود. آخرین هفته از همین ماه درد عجیبی در شکمم حس کردم. دردی مثل درد عادت ماهیانه! اما سال¬ها پیش رحم مرا بیرون آورده بودند، پس دردم طبیعی نبود. اول اردیهشت دردم بدتر شد و به اورژانس رفتم، فکر میکردم آپاندیس باشد. دکتر هم برای من سی.تی.اسکن نوشت.
منتظر نتیجه¬ی آزمایش که بودم با خود فکر میکردم که کاش تا یک هفته دیگر آپاندیسم خوب شود و بتوانم با شوهرم به مسافرت بروم. یک مسافرت کاری داشتیم ولی قرار بودیم که در مسیر دو پسر و عروس و نوههای خود را ببینیم. قدم نو رسیده ای داشتیم که سه ماهه بود و تنها یک بار آو را دیده بودیم.
پزشک اورژانس و پرستار با چهرهای جدی داخل آمدند و گفتند تمام غدد لنفاوی شکم من ملتهب و بزرگ شدهاند. پرستار نزدیک آمد تا اگر از شنیدن خبر از حال رفتم من را بگیرد، اما غش نکردم بلکه تعجب کرده بودم. به سختی توانستم چشمانم را باز نگه دارم. ده سال پیش که سرطان به غدد لنفاوی گردنم حمله کرده بود، دردی نداشتم. اما چه چیزی باعث شده بود گرههای لنفاوی شکمم به این سرعت ملتهب و بزرگ شوند؟ دکتر با اخم گفت: "چقدر آرومید!!"
شانهای بالا انداختم و برای مخفی کردن احساساتم گفتم: "ناراحت شدن چه فایدهای دارد! همیشه میدانستم که سرطان یک روزی ممکن است برگردد!" مسلماً ناراحت بودم و دلم میخواست داد بزنم! حس میکردم که بدنم به من خیانت کرده است. بیرحمانه بود چون همه ی آزمایشات خوب بودند.
سه هفته بعد پزشک متخصص را ملاقات کردم. من و شوهرم منتظر شنیدن بدترین خبر بودیم: "سرطان درجه ی چهار که تنها میتوان دردش را کم کرد!"
ترس من از رشد سریع غده ها بود.
درد هر روز بیشتر میشد و منتظر جواب آزمایشات تکمیلی و قرار ملاقات با متخصص غدد بودیم. مُسَکِن بیشتری مصرف میکردم تا دردم کاهش یابد. درد در مدت کوتاهی پیشرفت کرد و در حد آخر خود ثابت شد و یک لحظه هم امان نمیداد.
به عنوان زنی معتقد از مرگ نمیترسیدم ولی حس میکردم تا وقت باقی است باید کارهای ناتمام را به اتمام برسانم. وصیت نامهام را نوشتم. نامهّهایی برای شوهرَ، پسرهایم و عروس ها و سه نوهام. دلم شکسته بود زیرا سن نوههایم کم بود و ما نمیتوانستیم با هم خاطرات بیشتری داشته باشیم.
شوهرم سفر کاریش را لغو نمود، ولی مستقیماً برای دیدن پسرها رفتیم. چند ساعت قبل از سوار شدن به هواپیما ، درد چند برابر شد و مجبور شدیم به بیمارستان مراجعت کنیم.
با تزریق مُرفین و به کمک صندلی چرخدار، توانستیم سوار هواپیما شویم.
بچهها و نوهها را بغل کردم و با آن¬ها برای همیشه وداع کردم...
فکر میکردم، سرطان هرگز دوباره گریبان من را نخواهد گرفت
من نویسنده هستم و آخرین رُمان علمی/تخیلیام را قبل از این ماجرا برای ناشر فرستاده بودم. اما چون حس میکردم ممکن است بمیرم، خودم کتاب را چاپ کردم و به عنوان هدیه ی خداحافظی برای خانواده و دوستان فرستادم.
بالاخره روز معاینه فرا رسید، هرگز دکتر معالجم را آنقدر عصبانی ندیده بودم. او از برگشت سرطان بسیار عصبانی بود زیرا یک ماه قبل ده سالگی درمان خود را جشن گرفته بودیم. فکر میکرد که سرطان درجه سه و قابل درمان با شیمی درمانی باشد ولی برای تعیین آن باید نمونهبرداری میکردند.
هر روز دردم بیشتر و مصرف مسکنم هم بیشتر میشد. سعی میکردم کمتر از مسکن استفاده کنم ولی باز مجبور میشدم بیشتر بخورم و دوباره سراغ داروخانه بروم. اگرچه پزشک مسکن¬ها را تجویز کرده بود، ولی داروخانه دیگر به من دارو نمیداد چون نباید آنقدر مصرف میکردم. در همین بین، یکی از پرستارهای بخش شیمی درمانی بیمارستان به دنبال تهیه ی چسب های ضد درد بود تا دیگر مجبور به خوردن این همه مسکن نباشم. شرایط عجیبی بود.
رادیولوژیستی که سوند را به من وصل کرده بود، مخالف انجام نمونهبرداری بود. نظرش این بود که گرههای لنفاوی دور شاهرگ را گرفته اند و انجام نمونه برداری می تواند خطرناک باشد. تنها یک جراح در شیراز حاضر شد این کار را انجام دهد ولی او هم به دنبال گره ی لنفاوی دیگر در شکم من بود تا نمونه برداری را از آن انجام دهد. نگرانی من بیشتر شد.
بعد از نمونه برداری، برای کنترل وضعیت زخم محل نمونه برداری در بیمارستان بستری شدم. پرستار باور نمیکرد که دردم شدید است در آخر یادم آمد که به او بگویم درد از زخم نمونهبرداری نیست، بلکه دردِ سرطان است. تا این را گفتم متوجه شدم شاید اگر به داروخانه هم میگفتم هر روز درد سرطانم بیشتر میشود، با من همکاری میکردند و دارو را به من میدادند.
ده سال پیش، بعد از انجام شیمی درمانی، گرههای لنفاوی کوچک شدند و درد کمتر شد. وقتی خواستم نوبت دکتر بگیرم، منشی گفت که دکتر من قرار است دو هفته به مسافرت برود.
حس کردم که قرار است بمیرم و برای کسی مهم نیست.!
حس کردم که قرار است بمیرم و برای کسی مهم نیست. عصبانی شدم و به منشی گفتم که تا آن موقع از درد مردهام.
منشی کمی من را پشت خط نگه داشت و بعد از چند لحظه گفت: "دکتر پنجشنبه بین مریض شما را ویزیت خواهد کرد."
هفته ی بعد شیمی درمانی را شروع کردیم. درست مثل قبلاً فوراً گرههای لنفاوی کوچک شدند. دو روز بعد توانستم مسکن¬ها را کنار بگذارم.
حالا که تأثیر داروهای مسکن که تأثیری مثل مواد مخدر دارند کم شده بود، میتوانستم به جنگیدن با سرطان فکر کنم. شش هفته کابوس درد را میدیدم و با عوارض شیمی¬درمانی میجنگیدم، بعد از مدتی همه چیز آسان¬تر شد. هرگز فکر نمیکردم که روزی بگویم: "از شیمی درمانی عبور کردم."
برگشتن سرطانی که فکر میکردید درمان شده و دیگر بر نمیگردد هولناک است.,
برگشتن سرطانی که فکر میکردید درمان شده و دیگر بر نمیگردد هولناک است. همیشه از خود میپرسید: "چرا من!؟ یک بار بس نبود!؟" اما به قول قدیمیها "سختیهای زندگی، جنگجو میسازد!» یک بار دیگر این هیولا را به زمین زدم و میتوانم بگویم که این گفته درست است.
چند سالی است که سرطانم محو شده و توانستم با نوهها خاطرات خوشی را تجربه کنم. دو بار سرطان را شکست دادم و این سختی¬ها را پشت سر گذاشتم. عادلانه نیست، انتظارش را ندارید و نمیخواهید اتفاق بیافتد ولی میتوانید باز هم آن را شکست دهید. اگر شما هم با چنین مشکلی رو به رو هستید و میخواهید با کسی صحبت کنید، اطلاعات خود را در فرم زیر درج کنید. کسی از اعضای تیم ما با کمال میل با شما تماس میگیرد. چون شما تنها نیستید!
شما در مواجه با این مشکل تنها نیستید، راهنمایان آنلاین « با توام» اینجا هستند تا همراه شما باشند و به شما کمک کنند. گفتگوهای بین ما در محیطی کاملا امن و محرمانه خواهد بود.
فُرم زیر را پُر کنید و یا از طریق شماره ی اختصاصی واتساپ یا لینک تلگرام پیام بگذارید و منتظر تماس ما باشید.
شماره ی اختصاصی واتساپ با توام
0914 285 251 1+
لینک به تلگرام
http://t.me/ba2am_bot
این مسئله می تواند خیلی سخت و مشکل شود . اگر می خواهید به خود یا دیگران آسیب بزنید, لطفا این را بخوانید!
لطفا برای این که با ایمیل با شما در تماس باشیم فرم زیر را پر کنید؟