آیا نمی توانی مشکلت را در لیست پیدا کنی؟ .به ما بگو .صحبت های شما پیش ما محرمانه خواهد ماند
سال ها به شدت تلاش کردم تا به نظر بیاید که یک زن همه چیز تمام هستم. شیفتهی کمال بودم. به معنای واقعی کلمه تا حد مرگ گرسنگی میکشیدم تا آنقدر لاغر شوم که دوستم داشته باشند.
من تقریباً همه احساس های بد را داشتم: عصبانیت ، غم ، گیجی ، خجالت. من کارم را از دست داده بودم
سردی او با هربار که شغلی خارج از شهر می گرفت تشدید می شد. تعهدات ازدواج مان شامل هم اتاق شدن نبود، اما ما ۱۱ سال این گونه بودیم.
اولین حقوقم را گرفتم، خوشحال از محل کار بیرون زدم. دنیا برویم لبخند می زد. آرامش داشتم بدون هیچ دغدغه خیالی. این دفعه قصد داشتم با چشمی باز ازدواج کنم، نمی خواستم لانه ی کوچک خوشبختی ام را روی زندگی ناهموار کسی دیگر بنا کنم. با خودم قرار گذاشتم با قدرت کامل و امید گام بردارم. مهسا هستم و این داستان من است:
.ذهن من مکانی ترسناک است. در تصوراتم سرطان گرفتهام، به زندان افتادهام، طلاق گرفتهام یا روز تدفینم است.
روزها را می شمردم تا این که بتوانم دورهی جدید نسخه ام را بگیرم. سرانجام کار به جایی رسید که قرص ها به مهم ترین چیز در زندگی من تبدیل شدند.
وقتی دروغ های او بر ملا می شد و یا چک های او برگشت می خورد به هر دلیلی فکر می کردم جز قرص ها.
من در یک مکان تاریک گرفتار می شوم که هیچ کاری جز خوابیدن یا گریه کردن و تحمل سردردهای وحشتناک ندارم. باید تصدیق کنم در آن روزها ،فقط بیرون رفتن از رختخواب به تنهایی یک پیروزی بود.
احساس می کردم کاملا گیج و تنها هستم. فکر می کردم تنها راه این است که خود را بکشم.
چندی است بدون وجود یک رهبر جوانهایی جانشان را کف دستشان میگیرند و فریاد میزنند خسته شدند از این زندگی. خسته شدند از دیکتاتوری، از دیده نشدن، همه که نمیتوانند مهاجرت کنند. یک ماه است مردم فریاد میزنند باید معلوم شود پولهای کشور کجا خرج میشوند، سفرهشان کوچک و کوچکتر شده، چرا سفره شما بزرگ و بزرگتر شده!؟ فرزندانتان از کجا آوردهاند... بترسید از آن روز، که آنها باطن شما را ببینند و شما انفجار را!
هروقت وارد اتاقی میشوم، جزئیترین اطلاعات مربوط به محیط اطرافم به من هجوم می آورند. مورد هجوم صداها، رنگها و نورقرار می گیرم. گویا در میان طوفانی از شن ایستادهام، بی آنکه مفهوم اتفاقاتی که پیرامونم در گذر هستند را بدانم. این داستان من است.
روزی که آن دو خط را که نشانه مثبت بودن تست بار داری است، را روی تست بارداریام دیدم کل زندگیام زیر و رو شد. زندگی من بدترین کابوس هردختر جوانی بود. انگشت نما میشدم.
عبور از عذاب شیمی درمانی هولناک است. اما چه اتفاقی می افتد وقتی سرطان دوباره برگردد ، درست وقتی فکر می کردید که شکست داده اید؟
آرزویم این است کسی با وجود تمام نقص هایم من را دوست داشته باشد. مدت زیادی طول کشید تا من هویت خود را در چیزی یافتم که فراتر از مهارت یا ظاهر من باشد.
من همیشه بیشتر از نیازم خرج می کنم. احساس می کنم به دام افتاده ام و نمی توانم امور مالی ام را کنترل کنم بلکه آنها هستند که مرا کنترل می کنند.
هیچوقت هیچ کسی تمام زندگیش در مشکلات و سختی نخواهد ماند و بالاخره طعم آسایش و راحتی را خواهد چشید. همیشه بعد از یک صعود سخت به همواری و راه آسان خواهیم رسید. در دوران قبل از بازنشستگی زندگی ما به سختی می گذشت و الان به آرامش و آسایشی رسیدم و هر لحظه خدا را شکر می کنیم.
در عوض، بعد از تقریباً سه سال زندگی بدون او، هنوز هم وقتی تحمل نبودن او بیش از حد برایم سخت می شود به شدت گریه میکنم.
قبلا دنیای کوچکی داشتم و فکر می کردم همه کارها باید زیر نظر من انجام شود. نمی دانستم تا خدا نخواهد برگی از درخت هم نخواهد افتاد. ایراد در نگاه، معیار، هدف های من بود که با تابیدن نور خداوند و گرفتن مشاوره راه درست را پیدا کردم و الان کنار پسر و زن و بچه هایش زندگی راحتی دارم. مهین هستم و این داستان زندگی من است:
پس از شنا در استخر متل ، مردی دنبال من افتاد و گفت: "فقط می خواهم مطمين شوم که شما بدون خطر به اتاق تان می رسید." وقتی که تمام شد ، او حمام را برای من باز کرد. وقتی صبح مرا پیدا کردند ، هنوز در آن آب سرد بودم.
حسادت و چشم و هم چشمی با خواهرم زندگیم را به نابودی کشاند. وقتی شوهرم را کتف بسته به خاطر چک برگشتی بردند. فهمیدم حسادت زندگیم را به باد داد. میترا هستم این داستان زندگی من است:
تا آنجا که به یاد می آورم ، هیچ هدفی ، رویایی ، انگیزه ای و آرزویی برای انجام کاری در زندگی نداشتم. وقتی بزرگ شدم هرگز نمی توانستم به آنچه می خواهم باشم، پاسخ دهم. من بیش از هر چیز دیگری در دنیا از شکست می ترسیدم. این داستان من است.
در سن ۶۳ سالگی، پزشکان تشخیص دادند که ریههای من به فیبروز ریوی که یک مورد نادراز ذاتالریه است، مبتلا شده است. در حالی که من اصلاً سابقۀ ذاتالریه نداشتم.
بسیار سریع در اولین سال از شروع کارم به عنوان مدل در مهمانیهای خصوصی تبدیل به یک تنفروش گشتم. واقعاً متوجه نبودم چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اما پیش از آن که به خود بیایم غرق در این سبک از زندگی گشتم. این داستان زندگی من است...
چگونه می توان انتظار داشت وقتی پدر خانه را ترک کرده است، پسر جای پدر را پر کند؟
"مامان یه چیزی رو میدونی، کسی که از گوشت و خون خودته مهم تره!" این کلمات مانند پتکی بر سرم کوبیده شدند. هضم کردن آنها خیلی سخت بود. پسر 22 سالهام درباره تربیت خودش صحبت میکرد و منظورش مشخص بود: تو میبایست مرا نسبت به همسر جدیدت در اولویت قرار میدادی.
چند روز بعد از آن دست روی من بلند کرد. دیگر قابل تحمل و قبول نبود. وسایلم را جمع کردم و به منزل دوستم رفتم
من به عنوان یک مادر احساس شکست بسیار می کردم. برایم غیر قابل تحمل بود که ببینم که پسرم آنقدر افسرده شود که بخواهد خودکشی کند.
وقتی برای دیدن پدرم به بیمارستان رفته بودم، ناگهان خودم را نیز در اورژانس با تشخیص خونریزی مغزی دیدم. از لحاظ جسمی و روحی لطمه زیادی به من وارد شده بود. خانوادهام نیز با دیدن دردهای من، ضربه بسیار بدی خوردند. از آن موقع دیگر زندگی ام مانند گذشته نبوده است.
اصلاً نمیدانم چه موقع یا چرا این درد مزمن به سراغم می آید. برخی روزها تمام کارهایی که برنامه ریزی کردهام را میتوانم انجام دهم. حتی میتوانم از دوچرخهسواری، پیادهروی، یا شنا لذت ببرم. اما ناگهان دوباره دچار درد میشوم .
من زبان سکوت را یاد گرفتم. این که سرم رو پایین نگه دارم. و حتی یک کلمه حرف نزنم. سعی کنم، مخفی و به نوعی نامرئی باشم. شاید به این ترتیب فراموش کنند که من آنجا هستم و جنجال متوقف شود. اما متوقف نشد.
.به نظر می رسید سقط جنین کار درستی در آن زمان است من برای گردباد احساسی پس از آن آماده نبودم.
"کودک شما بیشتر رشد نکرده است." این واقعیت راشته باشد. حتمن اشتباه شده است. کی از این کابوس بیدار می شوم؟
وقتی از شهر بیرون می شوم، شهر در سرو صداست، هر لحظه صدای گلوله و انفجار به گوش می رسد. اما وقتی عمیق فکر می کنم همه در سکوت قرار دارد. شهر، سرک ها (خیابان ها)، مردم خاموشند و این سکوت را با قلبمان می شنویم. هیچ وقت فکر نمی کردیم طالبان برگردد و همه برنامه ریزی هایی که برای زندگی کردیم با خاک یکسان شود.
PTSDمی تواند تا مدت زیادی مسکوت باشد تا زمانی که یک رویداد جدید آن را دوباره زنده کند.
گذشته ام دائماً مرا آزار می داد. و بالاخره با رازی که درون قلبم پنهان شده بود روبرو شدم.
این یکی از دردناک ترین واقعیت هایی است که در زندگی ام پشت سر گذاشته ام. از آن پس ، آنها هر روز تولدشان، هر سالگرد ازدواج و هر صبح کریسمس را از دست می دهم.
در تحصیلات شکست خوردم، تنها تکیه گاهی که مرا به آرزوهایم می رساند.
هنوز چند سال از ازدواجمان نگذشته بود که فهمیدم همسرم پیام های مبتذل واضحی برای زنانی که در اینترنت با آنها آشنا شده بود می فرستدواین آغاز ماجرای من بود.
من سال ها نسبت به کسب و کارش در الویت دوم بودم، و وقتی که احساسم را به او گفتم آن را نپذیرفت؛ گویا حقیقی نیستند. کمکم احساس می کردم که به تنهایی دارم فرزندانمان را بزرگ میکنم. اما کارش او را از وقت گذراندن با خانواده محروم کرده بود. ما به او احتیاج داشتیم. من به او احتیاج داشتم.
زندگیِ خوب و در دید دیگران رویایی داشتیم ولی غم در پس وجودمان ما را رها نمی کرد و این غم در پس زمینه ی زندگی ما هر روزه خودنمائی می کرد و هرگز از بین نمی رفت
بعد از ازدواج، یک شبه از کودکی سیزده ساله به زنی متاهل تبدیل شدم. کودک همسری در افغانستان رواج داشت. اگر طالبان، دوباره به قدرت برگردد، چنین اتفاقی بر سر هزاران زن افغان خواهد آمد.
تمام دارایی ام را خرج بدنم می کردم. نه به بچه اهمیت می
من می دانم که مراقبت از بدن ، ذهن ، روح و روحم باید اولویت اول من باشد. من هنوز در سفر هستم تا تعادل را در زندگی پیدا کنم.
شب های تاریک بسیاری در طی ماه های طولانی ، ما برای وضعیت اقتصادی مان تحت استرس بالا بودیم.
برای اولین بار در زندگی ام واقعاً احساس زیبایی داشتم. آفتاب دنیای من را پوشانده است. بودن در کنار او احساس خوبی به من داد. اما بعد اوضاع تغییر کرد.
من با اکثر دخترانی که می شناختم متفاوت بودم. من می خواستم پسر باشم.
گاهی اوقات در واقع به دو کار مشغول میشدم تا بتوانم مخارج زندگی را تأمین کنم، در عین حال دو دخترم را نیز بزرگ میکردم. مطمئن نبودم که بتوانم از پس کارها بربیایم و همسر سابقم نیز فکر نمیکرد که بتوانم.
«مردم میتوانند هفته ها بدون غذا زندگی کنند، روزها بدون آب زنده بمانند و چندین دقیقه بدون اکسیژن دوام بیاورند، امّا بدون امید نمی توانند به زندگی ادامه بدهند»
نمیدانم فرق من با دوستانم که خیلی منتظر نماندند یا حداقل به اندازۀ من صبر نکردند و ازدواج کردند چیست؟
استرس و تمسخر مداوم از سوی مدیرم ، که نمی خواست من بهتر از او به نظر بیایم ، مرا از نظر جسمی بیمار کرده بود.
می ترسیدم در خود امیدی بپرورانم. احتمال اینکه بتوانیم صاحب فرزند شویم صفر بود، اما باید تلاش خود را میکردیم. این داستان زندگی ما است...
خبرهایی که به طور معمول باید موجب تسکین و شادی شوند، تنها پیچ و تاب دیگری در چرخ و فلک احساسی من هستند و هیجانات و اضطراب مرا افزودند. این داستان من است.