داستان ثریا - بیکار شدن


هیچوقت هیچ کسی تمام زندگیش در مشکلات و سختی نخواهد ماند و بالاخره طعم آسایش و راحتی را خواهد چشید. همیشه بعد از یک صعود سخت به همواری و راه آسان خواهیم رسید. در دوران شغل قبلی همسرم زندگی ما به سختی می گذشت و الان به آرامش و آسایشی رسیدم و هر لحظه خدا را شکر می کنیم.

ثریا هستم و این داستان زندگی من است:
شوهرم در یک موسسه معتبر کار می کرد. بیست و سه سال سابقه کار و بیمه داشت. دولت اعلام خصوصی سازی کرد وآن موسسه فروخته شد. پس از مدتی چون سرمایه برای کار نداشت عذرش را خواستند. ما ماندیم با کوهی از قرض و دختری دم بخت و پسری دانشجو. شوهرم هفت سال تا بازنشستگی فاصله داشت. وقتی به علت ندادن سرمایه برای خودگردانی محل کار عذرش را خواستند، ما در بدترین شرایط ممکن بودیم. پسرم دانشجوی دانشگاه آزاد بود و هر ترم تا کل شهریه را پرداخت نمی کرد اجازه، نه ثبت نام ترم بعد، و نه ورود به جلسه امتحان را می دادند. دخترم دو سال بزرگتر بود و تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود و چند خواستگار سمج داشت. چندین وام سنگین داشتیم و از مغازه های خواربار فروشی قسطی سرماه خرید و سر برج پرداخت می کردیم. در عرض کمتر از یک ماه زندگی ما طوفان زده شد. شوهرم ابولا گرفت و تا پای مرگ رفت. مجبور شدیم به بیمارستانی در تهران او را منتقل کنیم. حقوقی نداشتیم. مادرشوهرم با هزار منت نصف حقوقش را در حضور دامادهایش جلویمان می گذاشت. آن پانصد تومن برای شوهرم از سم هم مهلک تر بود، ولی مجبور بودیم هزینه دوا و دکتر خیلی زیاد بود. بعد از دو ماه یواش یواش حالش بهتر شد و دنبال کار رفت.

ما ماندیم با کوهی از قرض و دختری دم بخت و پسری دانشجو.

هفته ایی به عنوان ویزیتور سنگ های تزئینی و قرنیز، دو گونی سنگین را با خود در سنگ فروشی ها می برد، تا شاید کسی سفارش بگیرد. خسته و کوفته ظهر برمی گشت. بعد از بیکار شدن و مریضی خیلی از بین رفته بود. او قبلا مسئول امور مالی اداره و پشت میز نشین بود. یک دفعه از عرش به فرش افتاده بود. آن کار برایش کار نمی شد، آن را ول کرد. دوماه در دفتر خدماتی دوستش کار کرد. حتی کارهایش را خانه می آورد و انجام می داد. پس از دوماه حقوقی به شوهرم نداد و او هم دیگر نرفت. به سختی قرض ها را یک در میان پرداخت می کردیم. پسرم برای دادن پول شهریه اش شب ها به رستوران ها می رفت و سالن تمیز می کرد و ظرف می شست و نصف شب بعد از تمیز کردن سالن و کارها خسته و هلاک برمی گشت. مدتی بعد خودم پیش زنی رفتم که لباس می فروخت. وقتی فهمید شوهرم بیکار شده، مقداری از لباس هایش را داد تا به همسایه و آشناها بفروشم و قرار شد نصف سودش را به من بدهد. کمی لباس فروختم و سود ناچیزی داشت. یک روز به من گفت:« ثریا خانوم ما فردا شب به مرز بانه میریم برای خرید پوشاک. اگه می خوای با ما بیا و مستقیما خودت جنس بیار و بفروش سود خوبی نصیبت میشه».
با خوشحالی به خانه آمدم، شوهرم گفت:« تنها نمیزارم بری خودم هم می آیم ولی باید برای خرید پول قرض کنیم». از دوستش سیصد هزار تومن گرفت و ما شبانه با اتوبوسی قدیمی و خراب به بانه رفتیم.

اتوبوس پر از خانوم های سن بالا بود، آن ها از این راه گذران زندگی می کردند. من و شوهرم وصله ناجوری بین آن ها بودیم. در بانه سیصد تومن دو نایلون لباس زیر و لوازم آرایشی و چند پلور بافت شد. موقع برگشت سر پلیس راه مامورین بالا می آمدند با گرفتن باج از سرپرست کاروان اجازه عبور به اتوبوس می دادند. گاهی هم گیر مامورهای بیرحم می افتادیم و خیلی خواهش و تمنا می کردیم و جنس ها را به زور پس می گرفتیم. سری اول لباس ها و لوازم آرایشی خوب فروش رفت و برایمان هفتصد تومان سود انداخت. تنها آرزویمان این بود که یک حقوق ثابت مثل قدیم وارد زندگی مان شود تا طبق آن برنامه ریزی و زندگی کنیم. ما قدرت خدا را نادیده گرفته بودیم. پس از دوسال پوشاک آوردن و فروختن، مرزها را بستند و شرایط رفتن را خیلی سخت کردند. پلیس ها و مامورین انتظامی جنس ها را توقیف می کردند و بعد از جریمه کردن صاحب بار آن ها را یا آتش می زدند، یا برای خودشان برمی داشتند. دو بار هم تمام سرمایه ما ضبط و توقیف شد و ما دوباره زمین خوردیم.

من و شوهرم تا صبح دعا می کردیم و از خدا کمک خواستیم تا شاید فرجی در کارش بشود. روز بعد رفت و شکر خدا ظهر خندان برگشت. خداوند دستان شوهرم را توسط دوستش گرفته و نور امید را به دلش تابانده بود.

یک روز شوهرم یاد دوستش که در شرکت برنج کار می کرد افتاد. دو دل بود چکار کند. می دانست او می تواند راه حلی جلوی پایش بگذارد. دیگر همه ناامید و بریده بودیم. به او زنگ زد و مشورت خواست. او آدمی خَیر و مهربان بود. از شوهرم خواست فردا پیش او برود. من و شوهرم تا صبح دعا می کردیم و از خدا کمک خواستیم تا شاید فرجی در کارش بشود. روز بعد رفت و شکر خدا ظهر خندان برگشت. خداوند دستان شوهرم را توسط دوستش گرفته و نور امید را به دلش تابانده بود. شوهرم گفت:« دوستم تا فهمید من مدرک انبارداری دارم و بیکارم خوشحال شد و گفت چند ماهی است شرکت دنبال انباردار است و خدا خواسته این کار به تو برسد. منم خدا با شکرگزاری فوری قبول کردم. قرار شد طبق قانون کار به من حقوق بدهد. از فردا به سرکار جدید می روم». همه خوشحال شدیم. درهای امید و نور به زندگی باز شده بود. پس از چند سال سختی لبخندی شوق روی لب هایمان نشست. بار سنگینی از روی دوش همه ما برداشته شد و از سختی و تنگنا بیرون آمدیم و هرکز فراموش نمی کنم که چگونه اشک شوق می ریختیم. همانجا همگی خدا را شکر کردیم. خدا توسط دوست شوهرم راه حلی خوبی جلوی پایمان گذاشت و کمکمان کرد. ما قدرت خدا را دیدیم.

او هیچوقت ما را تنها نمی گذارد.
اگر شما هم با این مشکل مواجه شده اید. افرادی هستند که با محبت به درد دل شما گوش دهند و با شما صحبت کنند. شما در این مسیر تنها نیستید. فقط اطلاعات تماس خود را در فرم زیر ثبت کنید تا در اسرع وقت مربیان ما با شما تماس بگیرند. مربیان ما مشاور نیستند، آنها افرادی معمولی هستند که دوست دارند با مهربانی و احترام در سفر زندگی با شما همراه شوند.

اعتبار عکس Towfiqu barbhuiya

شما در مواجه با این مشکل تنها نیستید، راهنمایان آنلاین « با توام» اینجا هستند تا همراه شما باشند و به شما کمک کنند. گفتگوهای بین ما در محیطی کاملا امن و محرمانه خواهد بود.

فُرم زیر را پُر کنید و یا از طریق شماره ی اختصاصی واتساپ یا لینک تلگرام پیام بگذارید و منتظر تماس ما باشید.

شماره ی اختصاصی واتساپ با توام
0914 285 251 1+

لینک به تلگرام
http://t.me/ba2am_bot

این مسئله‌ می تواند خیلی سخت و مشکل شود . اگر می خواهید به خود یا دیگران آسیب بزنید, لطفا این را بخوانید!

لطفا برای این که با ایمیل با شما در تماس باشیم فرم زیر را پر کنید؟

جنسیت شما:
رده سنی:
ترجیح می‌دهید با حمایت‌کننده تان به چه زبانی صحبت کنید؟

ما از جنسیت و سن سوال می کنیم تا مربی مناسبی را به شما اختصاص دهیم. شرایط استفاده از خدمات & سیاست حفظ حریم خصوصی.