داستان مهسا - ازدواج موقت با فرد متاهل


بعد از فوت پدرم، برای کمک خرج خانواده به تهران آمدم و در شرکتی خصوصی مشغول به کار شدم. در شرکت مردی خوش تیپ و ورزشکار بود. از بدو ورودم به شرکت نگاه خاصی به من داشت و مرا بیشتر تحویل می گرفت. همکارهای مجردم از حسودی می گفتند:« شانس به تو رو کرده، فکر می کنیم زن وبچه نداره. تا دیر وقت داره کار می کنه و ماهی دو بار هم سه چهار روز شهرستان میره دنبال کاراش. زبل باشی تورش میزنی.

شرکت نوپا بود و دوسالی از تاسیس آن می گذشت. حقوق خوبی داشت، برای مادر و خواهرم پول می فرستادم و در یک پانسیون شب ها می خوابیدم. رابطه من و حمید هر روز نزدیکتر می شد. از خودم و خانواده ام می پرسید. بعدا وقتی فهمید کسی را در تهران ندارم و شب ها در پانسیون می خوابم. به من پیشنهاد عقد موقت را داد. اول راضی نبودم اما وقتی قول حمایت از خود و خانواده ام را داد، قبول کردم و با مادرم در میان گذاشتم. اما از شرایط عقد موقت حرفی نزدم. نمی خواستم هیچکس بفهمد. با پنج سکه برای یک سال به صیغه حمید درآمدم. به او علاقه مند شدم و دوستش داشتم. برایم آپارتمانی در محله پایین شهر اجاره کرد. اما از خودش هیچی نمی گفت. من حتی نمی دانستم خانه خودش کجاست، کاری هم به این موضوع نداشتم. به سر و لباسم می رسید. پول به حساب مادرم می ریخت. دیگر دغدغه ایی نداشتم و روزگارم به خوشی می گذشت.

به من پیشنهاد عقد موقت را داد. اول راضی نبودم اما وقتی قول حمایت از خود و خانواده ام را داد، قبول کردم و با مادرم در میان گذاشتم. اما از شرایط عقد موقت حرفی نزدم. نمی خواستم هیچکس بفهمد.

تا اینکه بعد از هفت ماه یک روز تلفنی مشکوک به من شد و هشدار داد تا منتظر اتفاقی جدید باشم.
یک روز جمعه زنگ خانه را زدند. تنها بودم، حمید با دوستانش به کوه رفته بود. زنی آفتاب سوخته با لباسی مندرس و محلی با دختر بچه ایی پنج، شش ماهه در بغلش، پشت در بود. من فکر کردم شاید زن سرایدار آپارتمان است. وقتی از او پرسیدم گفت:« من زن حمید هستم و این هم دخترشه». همانجا جلوی در وا رفتم. دختر بچه با چشمانی روشن و زاغ خیلی شبیه حمید بود، داشت دست خودش را می لیسید و به من زل زده بود. برای جلوگیری از فضولی همسایه ها او را به داخل آوردم. با گریه روی پایم افتاد و خواهش کرد تا از زندگی اش بیرون بروم. دخترش توی اتاق چهار دست پا
راه می رفت. زن گریه می کرد و من شوکه شده بودم. انتظار دروغ و حیله گری را از طرف حمید نداشتم.

پیراهن حمید روی مبل بود، دختر بچه او را کشید و روی سر انداخت. آن زن، دختر عموی حمید بود با گریه می گفت:« حمید برای کار به تهران آمد قرار بود من رو هم با خودش بیاره، هر ماه دوبار می آمد و چند روزی می ماند خرجی برایم می گذاشت و می رفت. وقتی فهمید باردارم گفت باید پسر بیارم وگرنه طلاقم میده. از شانس بدم بچه ام دختر شد وقتی فهمید دختره دیگه نیامد حتی او را ببینه. بعد از شش ماه دوری و بی خبری، یکی از دوستای صمیمی اش بهم گفت حمید ازدواج کرده. قرار شد منو بیاورد در خانه زن دومش. داشتم سکته می کردم. چطور دلش آمد با من و این بچه این کار رو بکند. امروز آن آقا بهم زنگ زد و گفت با حمید رفته کوه، و به من آدرس اینجا رو داد. خانم من و بچه ام نان نداریم بخوریم، بعد ببین چه زندگی برای تو درست کرده. هنوز این دخترش رو ندیده این انصافه؟ خانم تو رو خدا مرد و بابای بچه مو بهم برگردان».
دختر بچه خوابش برده بود. بچه پدر می خواست.

حمید به من دروغ گفته بود و من ندانسته آشیانه زندگیم را روی خرابه های یک زندگی دیگری بنا کرده بودم.

حمید به من دروغ گفته بود و من ندانسته آشیانه زندگیم را روی خرابه های یک زندگی دیگری بنا کرده بودم. دیگر آن خانه جای من نبود. لباس پوشیدم و به زن گفتم:« من با حمید دروغگو نمی توانم زیر یه سقف زندگی کنم. او به من نگفت قبلا ازدواج کرده. او من را هم بدبخت کرد. این شما و اینم زندگی حمید تا ساعت دیگه اونم برمی گرده بهش بگو باید صیغه رو باطل کنه» و با چشم گریه از خانه بیرون رفتم.
چند ساعتی در پارک بودم با خودم گفتم:« مهرم را از حمید بگیرم و کار و کاسبی راه بندازم. یا برگردم و زن را بیرون کنم، و آن زندگی حق من بود. چهره دختر حمید از جلوی چشمم دور نمی شد که خوابش برده بود. گناهش چه بود که باید طعم تلخ بی پدری را می چشید. روی برگشت به خانه هم نداشتم به مادرم چه می گفتم؟ بلاتکلیف بودم و قدرت تصمیم گیری نداشتم.

در پارک هر مردی از جلویم رد می شد، نگاهی بد و خریدارانه به من داشت. تا مردی با منظور کنارم نشست زود بلند شدم و به پانسیون برگشتم. خیلی ناامید و مستاصل بودم. بخت و اقبال و خوشبختی ام به گل نشسته بود. با خانومی که مسئول آنجا و دوستم بود حرف زدم و او مرا پیش مشاوره فرستاد و مرا تشویق کرد تا با انتخاب درست از باتلاقی که فرو رفته بودم بیرون بیایم. او به من گفت نباید بدون تحقیق به دام کسی می افتادم. از اشتباهاتم گفت و راهکارهای جدید داد. کمکم کرد تا راهم را در این کوره راه زندگی پیدا کنم. در این مدت مشاور همراه خوبی بود. نور خدا دوباره به دلم تابیده شد.

ناامیدی جایش را به امید و روشنایی داد.

ناامیدی جایش را به امید و روشنایی داد. از حمید راحت جدا شدم و او به زندگیش برگشت. خداوند دستم را گرفت و نجات داد. مدتی دنبال کار گشتم و دوباره در شرکتی با حقوقی بهتر مشغول شدم. زندگیم بعد از مدتها به روال عادی برگشت مادرم و خواهرم را پیش خودم آوردم و با مردی صادق و مهربان ازدواج کردم.
اگر شما هم با این مشکل مواجه هستید. افرادی هستند که با محبت به درد دل شما گوش دهند و با شما صحبت کنند. شما در این مسیر تنها نیستید. فقط اطلاعات تماس خود را در فرم زیر ثبت کنید تا در اسرع وقت مربیان ما با شما تماس بگیرند. مربیان ما مشاور نیستند، آن ها افرادی معمولی هستند که دوست دارند با مهربانی و احترام در این راه به شما کمک کنند.

اعتبار عکس Tara

شما در مواجه با این مشکل تنها نیستید، راهنمایان آنلاین « با توام» اینجا هستند تا همراه شما باشند و به شما کمک کنند. گفتگوهای بین ما در محیطی کاملا امن و محرمانه خواهد بود.

فُرم زیر را پُر کنید و یا از طریق شماره ی اختصاصی واتساپ یا لینک تلگرام پیام بگذارید و منتظر تماس ما باشید.

شماره ی اختصاصی واتساپ با توام
0914 285 251 1+

لینک به تلگرام
http://t.me/ba2am_bot

این مسئله‌ می تواند خیلی سخت و مشکل شود . اگر می خواهید به خود یا دیگران آسیب بزنید, لطفا این را بخوانید!

لطفا برای این که با ایمیل با شما در تماس باشیم فرم زیر را پر کنید؟

جنسیت شما:
رده سنی:
ترجیح می‌دهید با حمایت‌کننده تان به چه زبانی صحبت کنید؟

ما از جنسیت و سن سوال می کنیم تا مربی مناسبی را به شما اختصاص دهیم. شرایط استفاده از خدمات & سیاست حفظ حریم خصوصی.