داستان مهین

سالی بود پسرم محسن به عنوان مهماندار هواپیما در مشهد استخدام شده بود. یک واحد آپارتمان کرایه کردم و وسایل یک زندگی کامل برایش خریدم و چیدم. بعد از چند روز به شهرم برگشتم. روزی پیش دوستم که خانومی مددکار بود، رفتم و از پسرم تعریف کردم. دوستم گفت:« مهین جان این پسرت بسیار زیبا، خوشتیپ و خوش قد و بالاست نزار تو شهر غریب بدون زن بمونه، زود دستی بالا بزن و زنش بده. نزار پسرت از دست بره».

دوستم گفت:« مهین جان این پسرت بسیار زیبا، خوشتیپ و خوش قد و بالاست نزار تو شهر غریب بدون زن بمونه، زود دستی بالا بزن و زنش بده. نزار پسرت از دست بره».

اهمیت به حرفش ندادم، با تمسخر گفتم:« ای خواهر، پسر من از اون پسرا نیس بزار دست و پاشو جمع کنه کمی پس انداز کرد، تفریح و خوش گذرانی خودشو کرد، زنش میدم». شش ماهی به خاطر دوری راه به او سر نزدم. دو بار هم مسافر به کرمانشاه داشتند تو فرودگاه نیم ساعتی او را دیدم، چاق و سرحال تر شده بود. تا یک شب تلفنم زنگ خورد، پسرم پشت خط بود:« مامان می خواهم با زنی که دوستش دارم پس فردا ازدواج کنم. اگه منو دوست داری بیا، وگرنه دیگه منو نمی بینی». نمی دانستم چه بگویم زبانم بند آمده بود. ضربان قلبم بالا رفت و گوش هام سوت کشید و پای تلفن افتادم. روز بعد بلیط اتوبوس گرفتم با شوهرم رفتم. وقتی رسیدیم دو ساعتی به وقت محضر مانده بود. وقتی از در وارد شدم انتظار همه چیز را داشتم جز یک زن حامله که خوشحال کنار محسن نشسته بود. دنیا را توی سرم زدند. همان جا روی صندلی دم در محضر نشستم. وقتی به خودم آمدم آن زن مرا با مجله ی روی میز باد میزد و پسرم مامان مامان می کرد. شوهرم مات و مبهوت فقط به شبنم نگاه می کرد. خودم را از دست آن ها رها کردم و گفتم :« برید کنار خفه ام کردید، محسن چرا این کار رو با ما کردی؟ لایق نبودیم از ما نظر بگیری؟» و با اخم به شبنم نگاه کردم و او دست به شکم از من دور شد و روی صندلی نشست. محسن گفت:« مامان این زن و بچه ی من است اگر من را می خواهید باید شبنم هم بخواهید». تمام درها یکباره به رویم بسته شد. نگاهم روی لب های پسرم خشکید و شبنم به عقد دائم محسن در آمد. بعد از عقد با اولین اتوبوس برگشتیم. اصلا نمی توانستم او را به عنوان عروس بپذیرم. هر بار پسرم زنگ میزد فقط دعوا می کردم و می گفتم حق ندارد زنش را به خانه ی ما بیاورد. انقدر حرص خوردم که از آن پس همیشه مشکل فشار خون پیدا کردم. پنج ماه بعد موقع زایمانش بود، محسن با التماس از من خواهش کرد، برای کمک بروم. او چند پرواز داشت و موقع زایمان پیش شبنم نبود و شبنم پدر ومادرش را در تصادف از دست داده بود. ته دل اصلا راضی نبودم و نمی خواستم شبنم را ببینم، چه برسد به اینکه از خودش و بچه اش نگهداری کنم. خیلی دلم گرفته بود. احتیاج داشتم کسی درد دلم را گوش کند و با من حرف بزند. دلم می خواست از کسی غیر از خانواده ام مشورت بگیرم. در این مدت هر دختر زیبایی را می دیدم آتش به جانم می افتاد. پسر من لایق یک دختر زیبا، با اصل و نسب و باکره بود. فکر می کردم محسن بدبخت شده و این زن به زور بچه ی کس دیگری را به او نسبت داده است. ذهنم آلوده این حرف ها بود. هر کاری می کردم نمی توانستم این افکار را از ذهنم بیرون کنم.

پسر من لایق یک دختر زیبا، با اصل و نسب و باکره بود. فکر می کردم محسن بدبخت شده و این زن به زور بچه ی کس دیگری را به او نسبت داده است.

برای درد دل دوباره پیش دوست مدد کارم که در یک مرکز مشاوره کار می کرد رفتم. وقتی احوال پسرم را گرفت اشکم سرازیر شد و گفتم:« کاشکی همان موقع به حرفت گوش می دادم». پسرم بدبخت شد. می خواستم کمکم کند و راهی جلوی پایم بگذارد. نمی توانستم آن را به عنوان عروس و بچه اش را به عنوان نوه بپذیرم. دوستم ساعت ها با من حرف زد و نصیحتم کرد. او به من گفت:« اگر پسرت رو دوست داری باید به خواسته ش احترام بگذاری. جلوی همسرش خودت رو خراب نکن اون نمی تونه از زن وبچه اش بگذرد. نگاه و دیدگاه تو اشتباه است. خودش زنش رو انتخاب کرده و پای همه چیز هست وتو باید خوشحال باشی مسئولیت ازدواجش پای تو نیست. جوان ها رو به حال خودشون بزار همه چی درست می شود».

وقتی به خانه می آمدم کمی آرام بودم ولی از ته دل نه! هنوز ته دلم چیزی سنگینی می کرد. مشورت و کمک فکری دوستم به من نگاه جدیدی داد با خودم خیلی کلنجار رفتم تا به خاطر پسرم کوتاه بیایم. سر راه چند دست لباس نوزاد و یک دست لباس برای شبنم گرفتم. بلیط برای فردا رزرو کردم. دو روز بعد در بیمارستان بودم و شبنم را به اتاق عمل بردند. نیم ساعت بعد پسری تپل و سفید به بغلم دادند. خیلی شبیه بچگی محسن بود. اشک شوق از چشمانم ریخت. از خدا خواستم مرا ببخشد که به آن زن تهمت زده بودم. نور امیدی به دلم تابیده شد. با آمدن پسرم عشق را در نگاه هر دو آنها دیدم از خودم خجالت کشیدم من اضافه بودم سعی کردم خودم را از زندگی آن ها کنار بکشم. مدت یک ماه از شبنم و پسرش نگهداری کردم. در این مدت صبوری زیادی کردم که چیزی نگویم تا او نرنجد. پسرم در بین سفرهایش به ما سر می زد و خیلی خوشحال بود. عروس و نوه ام را با خودم به شهرم آوردم. چند ماهی پیش خودم بودند. به پسر محسن خیلی انس گرفتم و طاقت دوریش را نداشتم. خدا برایم یک پسر زیبا و دوست داشتنی شبیه محسن هدیه فرستاده بود و از این بابت هر لحظه خدا را شکر می کردم. من به آرامش و پذیرش رسیده بودم. گاهی مشورت زندگی یک خانواده را تغییر می دهد و حالا سالهاست با این موضوع کنار آمده ام.

من به آرامش و پذیرش رسیده بودم. گاهی مشورت زندگی یک خانواده را تغییر می دهد و حالا سالهاست با این موضوع کنار آمده ام

اگر شما هم مثل من با این مشکل مواجه هستید. مربیانی هستند که با محبت به درد دل تان گوش دهند. شما مجبور نیستید به تنهایی با این موضوع کنار بیایید. آن ها کنار شما هستند. فقط اطلاعات تماس خود را در فرم زیر ثبت کنید تا در اسرع وقت مربیان ما با شما تماس بگیرند. مربیان ما مشاور نیستند، آن ها افرادی معمولی هستند که دوست دارند با مهربانی و احترام در سفر زندگی با شما همراه شوند.

اعتبار عکس https://unsplash.com/photos/Hl3wr1w0eek

شما در مواجه با این مشکل تنها نیستید، راهنمایان آنلاین « با توام» اینجا هستند تا همراه شما باشند و به شما کمک کنند. گفتگوهای بین ما در محیطی کاملا امن و محرمانه خواهد بود.

فُرم زیر را پُر کنید و یا از طریق شماره ی اختصاصی واتساپ یا لینک تلگرام پیام بگذارید و منتظر تماس ما باشید.

شماره ی اختصاصی واتساپ با توام
0914 285 251 1+

لینک به تلگرام
http://t.me/ba2am_bot

این مسئله‌ می تواند خیلی سخت و مشکل شود . اگر می خواهید به خود یا دیگران آسیب بزنید, لطفا این را بخوانید!

لطفا برای این که با ایمیل با شما در تماس باشیم فرم زیر را پر کنید؟

جنسیت شما:
رده سنی:
ترجیح می‌دهید با حمایت‌کننده تان به چه زبانی صحبت کنید؟

ما از جنسیت و سن سوال می کنیم تا مربی مناسبی را به شما اختصاص دهیم. شرایط استفاده از خدمات & سیاست حفظ حریم خصوصی.