حسادت
دو سالی بود ازدواج کرده بودم. شوهرم کارمند اداره پست بود. درستکار و صادق، مهربان و دلسوز، هیچوقت دلش نمی آمد ناراحتی و غم مرا ببیند. یک زندگی معمولی داشتیم. دستمان از کسی دراز نبود. به اندازه می خوردیم و به اندازه خرج می کردیم و از زندگی با شوهرم راضی بودم و خدایا را شکر می کردم. تا خواهرم که چهار سال از من کوچکتر بود با یک دکتر جراح عمومی ازدواج کرد.
خواهرم و شوهرش نزدیک به بیست سال تفاوت سن داشتند. همان اول خانه و ماشین به نام خواهرم زد و او را غرق طلا کرد. کلفتی تمام وقت گرفت تا خواهرم نه تنها باشد و نه دست به سیاه و سفید بزند. دو تا کارت بانکی در اختیارش گذاشت تا برای خودش بی مهابا خرج کند و به خودش برسد. روزهای اول فقط لذت می بردم. اما یواش یواش مار حسادت در من رشد کرد. بخصوص وقتی که خواهرم رسمیانه ما را به خانه اش دعوت کرد. نمی دانستیم چه بپوشیم و کادو چه ببریم. حالا بماند، تمام خرجی ماهانه مان را دادیم یه تابلو فرش کوچک خریدیم و با افتخار به خانه شان رفتیم.
در خانه خواهرم معذب بودم و حس کمبود داشتم. دکور دیوارها و پله مارپیچ وسط سالن تابلوهایی از مینیاتور و فرش های ابریشم بود و یکی از تابلو فرش ها صد برابر کادوی ما ارزش داشت. از عتیقه جات و کنسول هایی با چوب آبنوس و منبت کاری دکوراسیون و فرش های دستباف و ابریشم دیگر نگویم. آن شب محو زندگی آقای دکتر بودم. شب وقتی برگشتیم، خانه ام از چشمم افتاد. وسایلم همه به نظر کهنه و قدیمی می آمد. شوهرم از نگاهم فهمید و در گوشم با مهربانی گفت:« عزیزم هرکه بامش بیش برفش بیشتر، ما باید خدا شکری کنیم خانه ایی داریم، پایه اش از عشق و محبت است. ما با دستای خودمان آن را ساخته ایم و قدر تک تک وسایل مون را می دانیم و هر کدام با خاطره ایی اونا رو خریدیم. برای ساعتی فراموش کردم اما این مار حسادت داشت در من بزرگ می شد.
فقط فکر می کردم برای رساندن زندگی خودم به زندگی خواهرم چکار کنم؟ بعد از آن مهمانی نوبت من بود خواهرم را دعوت کنم. کلی بحث و دعوا با شوهرم کردم تا راضی شد، سرویس آشپزخانه و پذیرایی را قسطی عوض کنم. چند مجسمه برنز و آباژور بخرم. اما قول دادم تا پایان اقساط ولخرجی نکنم. برای آن شب چه تدارکی دیدیم، می خواستم جلوی داماد آبروداری کنم و کم نیاورم. شب هنوز ساعتی از آمدنشان نگذشته بود، از بیمارستان زنگ زدند و زود عذر خواهی کرد و رفت و ما ماندیم و خواهرم و آن همه تدارک و غذا. یک برج حقوق شوهرم هزینه کرده بودیم. خواهرم تا ناراحتیم را دید، گفت:« امیر رژیم گرفته و اصلا به جز سبزیجات چیزی نمی خوره چرا خودتون رو زحمت دادید و دکوراسیون عوض کردید این همه غذاهای جورواجور لازم نبود».
نمی خواستم به هیچ دلیلی در مقابل خواهرم و شوهرش کم بیارم. مثلا من بزرگتر بودم. اگر خواهرم سفر خارج می رفت، باید شوهرم مرا تا شمال دو سه روزه می برد. بین من و شوهرم فاصله افتاده بود از غر زدن و خواسته های نابه جای من خسته شده بود. اگر خواهرم دکور خانه و مدل آرایشش را عوض می کرد. من دیوانه می شدم. با این روش آرامش را از خودم و شوهرم گرفته بودم.
یک روز متوجه شدم خواهرم برای خرید ویلا برای خودش به مازندران رفته است. آنقدر گریه کردم که حالم بهم خورد و شوهرم مرا به بیمارستان رساند. از آن به بعد قرص های اعصاب همدمم شد. لرزش دست پیدا کردم و مثل بمبی که منتظر جرقه باشد سر شوهر و زندگیم منفجر می شدم. به فاصله یک سال و نیم دو تا بچه سقط کردم. خواهرم و شوهرش قصد داشتند برای همیشه از ایران بروند و من در قرض و بدهکاری دست و پا میزدم. شوهرم را مجبور کرده بودم خانه کوچک مان را با خانه ایی بزرگ در محله ایی بالاتر که نمای خانه کمی شبیه نمای بیرونی خانه خواهرم بود عوض کند. بیچاره چند وام سنگین گرفت تمام حقوقش برای دادن قسط های وام می رفت. چند فقره چک با مبلغ بالا زمان دار کشید تا صاحب آن خانه شدیم. با ماشین پرایدمان که به زور به اسم خودم کرده بودم تا آخر شب مسافر کشی می کرد تا گذران کنیم. خواهرم چند ماه بعد برای همیشه از ایران رفت.
قسط های خانه عقب می افتاد. ماشین همیشه خراب بود. برای خرج و مخارج روزانه هم به سختی افتاده بودیم. بالاخره بانک خانه را به مزایده گذاشت. خانه زیر قیمت فروخته شد و ما بی خانه شدیم. شوهرم همه بدبختی اش را پای من انداخت. می خواست به خاطر زیاده خواهی ام طلاقم بدهد. مریضی ام شدید شده بود. چک هایش یکی یکی برگشت می خوردند. تا یک روز شوهرم را کتف بسته به خاطر شکایات و برگشت چک ها به زندان انداختند. من با دست خودم آتش حسادت را به زندگیم زده بودم.
از طریق دوستانم با گروهی که کلاس های خودشناسی، مشاوره و روانکاوی داشتند شرکت کردم. نگاهم به دنیا تغییر کرد. حس حسادت و چشم وهم چشمی مرا مریض کرده بود. بهای گزافی برای آن داده بودم. خواهرم فامیل ها و آن گروه به من خیلی کمک کردند، تا شوهرم آزاد و قرض هایمان پرداخت شود. برایم کار پیدا کردند. خدا را شکر می کنم که با نگاهم به زندگی و دنیا عوض و مشکلاتم تا حدود زیادی حل شده است.
اگر شما هم با این مشکل مواجه شده اید. ما در کنار شما هستیم، افرادی هستند که با محبت به درد دل شما گوش دهند و با شما صحبت کنند. در این مسیر تنها نیستید. فقط اطلاعات تماس خود را در فرم زیر ثبت کنید تا در اسرع وقت مربیان ما با شما تماس بگیرند. مربیان ما مشاور نیستند، آنها افرادی معمولی هستند که دوست دارند با محبت و احترام به شما کمک کنند.
شما در مواجه با این مشکل تنها نیستید، راهنمایان آنلاین « با توام» اینجا هستند تا همراه شما باشند و به شما کمک کنند. گفتگوهای بین ما در محیطی کاملا امن و محرمانه خواهد بود.
فُرم زیر را پُر کنید و یا از طریق شماره ی اختصاصی واتساپ یا لینک تلگرام پیام بگذارید و منتظر تماس ما باشید.
شماره ی اختصاصی واتساپ با توام
0914 285 251 1+
لینک به تلگرام
http://t.me/ba2am_bot
این مسئله می تواند خیلی سخت و مشکل شود . اگر می خواهید به خود یا دیگران آسیب بزنید, لطفا این را بخوانید!
لطفا برای این که با ایمیل با شما در تماس باشیم فرم زیر را پر کنید؟