آیا نمی توانی مشکلت را در لیست پیدا کنی؟ .به ما بگو .صحبت های شما پیش ما محرمانه خواهد ماند
تصویر افراد 0 مردم با این هم مواجه شده اند.
.ذهن من مکانی ترسناک است. در تصوراتم سرطان گرفتهام، به زندان افتادهام، طلاق گرفتهام یا روز تدفینم است.
روزها را می شمردم تا این که بتوانم دورهی جدید نسخه ام را بگیرم. سرانجام کار به جایی رسید که قرص ها به مهم ترین چیز در زندگی من تبدیل شدند.
وقتی دروغ های او بر ملا می شد و یا چک های او برگشت می خورد به هر دلیلی فکر می کردم جز قرص ها.
من در یک مکان تاریک گرفتار می شوم که هیچ کاری جز خوابیدن یا گریه کردن و تحمل سردردهای وحشتناک ندارم. باید تصدیق کنم در آن روزها ،فقط بیرون رفتن از رختخواب به تنهایی یک پیروزی بود.
احساس می کردم کاملا گیج و تنها هستم. فکر می کردم تنها راه این است که خود را بکشم.
عبور از عذاب شیمی درمانی هولناک است. اما چه اتفاقی می افتد وقتی سرطان دوباره برگردد ، درست وقتی فکر می کردید که شکست داده اید؟
در سن ۶۳ سالگی، پزشکان تشخیص دادند که ریههای من به فیبروز ریوی که یک مورد نادراز ذاتالریه است، مبتلا شده است. در حالی که من اصلاً سابقۀ ذاتالریه نداشتم.
بسیار سریع در اولین سال از شروع کارم به عنوان مدل در مهمانیهای خصوصی تبدیل به یک تنفروش گشتم. واقعاً متوجه نبودم چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اما پیش از آن که به خود بیایم غرق در این سبک از زندگی گشتم. این داستان زندگی من است...
چگونه می توان انتظار داشت وقتی پدر خانه را ترک کرده است، پسر جای پدر را پر کند؟
چند روز بعد از آن دست روی من بلند کرد. دیگر قابل تحمل و قبول نبود. وسایلم را جمع کردم و به منزل دوستم رفتم
من به عنوان یک مادر احساس شکست بسیار می کردم. برایم غیر قابل تحمل بود که ببینم که پسرم آنقدر افسرده شود که بخواهد خودکشی کند.
من زبان سکوت را یاد گرفتم. این که سرم رو پایین نگه دارم. و حتی یک کلمه حرف نزنم. سعی کنم، مخفی و به نوعی نامرئی باشم. شاید به این ترتیب فراموش کنند که من آنجا هستم و جنجال متوقف شود. اما متوقف نشد.
این یکی از دردناک ترین واقعیت هایی است که در زندگی ام پشت سر گذاشته ام. از آن پس ، آنها هر روز تولدشان، هر سالگرد ازدواج و هر صبح کریسمس را از دست می دهم.
زندگیِ خوب و در دید دیگران رویایی داشتیم ولی غم در پس وجودمان ما را رها نمی کرد و این غم در پس زمینه ی زندگی ما هر روزه خودنمائی می کرد و هرگز از بین نمی رفت
شب های تاریک بسیاری در طی ماه های طولانی ، ما برای وضعیت اقتصادی مان تحت استرس بالا بودیم.
من با اکثر دخترانی که می شناختم متفاوت بودم. من می خواستم پسر باشم.
استرس و تمسخر مداوم از سوی مدیرم ، که نمی خواست من بهتر از او به نظر بیایم ، مرا از نظر جسمی بیمار کرده بود.
می ترسیدم در خود امیدی بپرورانم. احتمال اینکه بتوانیم صاحب فرزند شویم صفر بود، اما باید تلاش خود را میکردیم. این داستان زندگی ما است...
خبرهایی که به طور معمول باید موجب تسکین و شادی شوند، تنها پیچ و تاب دیگری در چرخ و فلک احساسی من هستند و هیجانات و اضطراب مرا افزودند. این داستان من است.